دیشب حالم به شدت بد بود..............بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
سر جام دراز کشیده بودمو به پنجره اتاق نگاه میکردم.........نسیمی که میوزید پرده رو به
به رقص در آورده بود..........از جام پاشدمو رفتم کنار پنجره ........هوا روشن بود!!!
ماه پایین بود، نزدیک....هوا مهتابی بود.........نفس کشیدم.......هوا رو میشد خورد!
دلم بد گرفته بود.......میخواستم بزنم بیرون و تا خود صبح بی هدف راه برم ...
حتی اینکارو هم واسه خودم نمیتونستم بکنم.....دلم واسه خودم سوخت ......
خوابم نمیبرد........شب عجیبی بود..............نفرت کینه عشق خشم همه ی اینارو
تو خودم حس میکردم..........دلم واسه مجسمت تنگ شد!!!!
میدونی ،با اینکه از سنگه ، اما حس داره ، منو می فهمه
صورتمو می ذارم رو صورتش .......
پیشونیشو که میبوسم میفهمه .........حرف که میزنم بغض میکنه .......پره از احساس...میفهمه..
بعضی وقتا دلم نمییاد تنهاش بذارمو برم خونه.......گذاشتمش بالا.......
وایمیسم رو نوک انگشتام تا قدم برسه بهش ...دستامو حلقه میکنم دور گردنش...چشامو
میبندمو آروم میشم........
اینقدر باهاش حرف زدمو زدم که حفظش شده..........همه چی میدونه....بیشتر از هر کس
آخ.............دلم بد گرفته.......بد

نظرات شما عزیزان: